تخت، تابوت،خاکستر
لطیف کریمی استالفی لطیف کریمی استالفی

های های ، ای آدمکها

ای تبر زنها وتیر زنها !

ننگ می آید مرا

از نسل میمون گویمت .

بهتر است ، ای لکه ی انسانیت

 زین صفحه ،

 با همه عقلانیت

با تبر با تیر

 با خون شویمت .

 

آهای ، ای آدمکها

ای تبر زنها و تیر زنها !        

دیده بودید ! جنگل و باغ و نخلستان را

نرگس  بوستان ، عطر افشان را

پُر خط و خال بود ، در سالها ی سال

باغ انگورو ا نار و پُرتقال

هیچ دیدی ! بی طراوت ، بی جلال

یک سپیدار را ز عریانی  ملال ؟.

دیده بودی ، کاج سرکش سوگوار!

لرزشی  درقامت  سرو و چنار

با پریشان حالی و افسرده گی

مرغ حق و مرغ آمین در فرار ؟.

 آه ، یکشب ناله ی مرغ سحر

  در گلو داشت ، بُغض و پیغام و خبر

ناله ی جانکاه او ، دردناک بود

از وداع با خانه اش خشمناک بود

بی تأمل می بست رخت سفر

فوج وحشت می رسیدند

 با تبر .

خوب یادم هست !

تنم از هیجان لرزید

سیب از شاخه لغزید

قناری پرید .

وتو...

الله و اکبر گویان ؛

گاهی از ریشه وگاهی کمرم

طالبانه ! می بُریدی آخ سرم

دید تو می دید ، جلال لایزال

در شکست شاخه ها وپیکرم .

های ، ای اهل فِتن !

حیف ! سوختی نابهنگام هستی ام

در شباب و مستی ام.

می بُریدی پنجه هایم آنروز

گوهری ناموس تاکستان را ،

برگ برگی ، باغ و باغستان را

پاس و پاسداری میکردم ؛

می سوختم  شام سرما ،

سایه بودم روز گرما

عاشقانه من ، ترا

یاری میکردم .

 

ولی افسوس و صد افسوس!

چه نامردانه

بحُکم قاضی کور

کور ، کورانه

تبر از دسته ی من

تیر از دشمن

زدی شبخون ، حریم باغ

 خصمانه .

سپردی ام ، بدست خود فروشان

به غرب شهر بُردند، چوب تراشان

قبای سبز من از تن کشیدند

فروختندم به دزدان خراسان!!!

سرم را میخکوب کردند وتاختند

شبی تابوت و شامی ، تخت ساختند .

 

خوب یادم هست !

شبی دیو گونه و بد مست

طناب زلف شق ماه در دست

پری پیکر غزالی بود رمیده

اناری سینه هایش نو رسیده

گلویش بُغض غم داشت ، شکوه در دل

چو می دانست ، که پایش رفته در گِل

 

الا ننگ بشر، آنشب !

یادت هست ؟

کشیدی کش کشانش ،

 بر سر ی تخت !

به نام انسان ، ولی چون گرگ تاختی

شرافت در هوای نفس ، باختی

چراغ معرفت کُشتی

خدا نشناختی .

وزآن گنجینه ی معصوم ،

عفت را ،

هیولا گونه ، برداشتی .

دلم لرزید ، تنم لرزید

سرا تا پا لرزیدم

بساط زندگانی را برچیدم .

هیچ میدانید ! شیادان شهر

دوش ، آن گنجنه غارت شد

غُنچه بی بکارت شد

یکی بُرد و دگر باخت

یکی گُم کرد ، دگر یافت

یکی گرگ هوسهایش

 تسکین کرد ،

دگر« گیچ » 

وباقی « هیچ » .

 

تو رفتی ، غُنچه ی پرپر ،  هم رفت

خیال عشق انسان از سرم رفت

مرا اندیشه با خود بُرد ،

سوی آسمانها

بمن ارواح میمون گفت:

نفرین باد بر قابیل و

بر قانون انسانها .   

آهای ، ای آدمکها !

قرنها میمون در جنگل جهید

جُز از پستان نارگیل ،

شیر مکید.

هیچ دیدی شاخه ای بشکست و

پستانی بُرید ؟.

 

واویلا !  از قضأ و از قدر

باغ را خواهد کویر ، باری دگر

قوم لوط آمد روزی مرگبار

خاک وخاکستر کنند ، قد چنار

با لباس علم یعنی« انتحار»

سرفراز ساختند ، کفن کش های پار .

باغبان برخیز از خواب گران !!

در ره اند  یک فوج ، از پخپل سران

دشمن دوست اند ، یار دیگران

آهای ای باغبان !

اندکی گر فرصتی باقیست

شاهد ریختن برگم مباش

ناظر مرگم مباش .

گر خواهی عزو جاه ویا وقار؛

استوار باش ، استوار باش ، استوار

ورنه این قوم ، که آیند به شکار

یا تو را از برای من بِِِکُشند

یامرا بهر تو چوبۀ دار

گر توانی ، ا زاین تبر داران

مالکم ! باغ خود نجات بده

این درختی که میرود به نزع

آب ده ، زود تر حیات بده .

هرگز ! با گلهای زرورقی

نتوانی زیب باغ کنی

یاکه زین باغ ،

چشم اشک آلود

 شب ظلمانیی وداع کنی .

 

 

 

 

 

 

 


December 30th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان